70
از همون صبح 2شنبه ماجرای عروسی "میم"
تو سرم بود
هیییییی
مداااااام کاراش یادم میومد
مخصوصا که فقط ماجرا من نبودم
توی مراسم مامان هم خیلی مسخره نیومد
دلایل مسخره که بیشتر به شعورم توهین میشد
اون پست هم گذاشتم دیگه بد رفت تو مخم
مدام فکری فکری
دیگه تصمیم گرفتم
رفتم خونه
گفتم میاید بیاید
نمیاد منو باید ببرید یه تبریک بگم بیام
مامان که مخالف بود
یاد اوری میکرد کارایی که باراش کردم و اون چجوری جواب داد
ولی گفتم نمیشه
بخاطر 6ماه بیشعوری یه ادم
شوهری ندیده بازیش
کل 13سال رفاقت و خاطرات خوب رو گذاشت کنار
فک نکنم دیگه ارتباطی داشته باشیم
عمرا دیگه وقتشو بکنه
ماشالا خانواده هزار فامیل بودن
الانم که یه سری فامیل اضافه
یه سالی درگیر پاگشا این صوبتا
دیگه بیخیال اخرشو جم کنیم
پدر گرام که برای افطار اومد گیر دادم بهش
: مسجد نمیری، همین خونه نمازو بخون منو ببر
بحثا بماندو خلاصه
9راه افتادیم
در کمال ناباوری اون محدوده شلوغ همه جا تابلوی ادرس مابود
17 دقیقه بعد رسیدیم
شوهر خواهرش منو دید جلو در ذووووووووووووق
بچه برادرشو دادن بغلم ببرم بالا زنونه
تو اسانسور دیدم ایوای چادرم پشت و رو!!
بچه ونک ونگو رو گذاشتم زمین خودمو اباد کردم
تازه داشتن اماده میشدن پیش پرده فیلمشو پخش کنن
رو صندلی رو به پرده پشت به در بود
یهو منو دید
بغل
گریه
گریه
خلاصه زدیم ترکوندیم مجلسو
همه خواهراش اومدن تشکرو معذرت خواهی جهت بیشوری خواهرشون
: بهش گفتیم نیای حق داری،سر فوت مامان 40شب اومدی پرستاریشو کردی، از ما بیشتر حق خواهری گردنش داری...!
خلاصه این صوبتا که دیدم همه به بیشوریش ایمان اوردن یکم ارومم کرد
موندم فیلمشو دیدم
2 تا عکس
خدافظی
داشتن تازه میز شامو میچیندن
بماند کلی خواهشو این صوبتا
اون شوهر خواهرش جلو در ول کن نبود
تا دم ماشین اومد بابارو بیاره بالا !
خوب شد رفتم
خانواده پرمحبت و مهربونی هستن
کرمانشاهی مهمان نواز
این رفاقت که رسما دیگه تمومه
حداقل اخرشو درست تموم کنیم
حیفه اون همه خاطرات رو سیفون کشید!
زندگی زیباست
و خداوند به ادمهای تنها بیشتر لبخند میزند
شادزی