113
در اون این 365 روزه قرمزی
تا کمر گیر کرده در پروپوزال کوفتی
و گوشه چشمی به بی محبتی و ملتو خریت خودم
که دوست گرام مجازی رفیق طوری اومد یهو منو پرررررررررررررررررررت کرد به 365 روزه سال 93 در منزل پدری و ماجرای که شروع یه داستان نبود ولی استارت تموم شدن یه داستان تونست باشه
و امان از خریت کامل و مازوخیزم درون که دیگه سیفونو یه کله کردمو رفتم رندم کل این 365 روزی که سرمو برگردونده بودمو یه همی زدم
و جالب بود دیدن اون همه تغییر
اون همه اتفاقایی که چقدر یه روزی برامون سخت بود قبولش
خوشحال شدم از حال خوب و دنیای مهربون و خدای بزرگی که بالا سر هممونه
ولی خب میدونید یانگوم درونم خیلی بیدار نیست
رفتم به اون دوست گرام مجازی رفیق طوری 4تا لیچار (؟؟) بار کردم که به عمق بیشوریش پی ببره
که شک دارم!
این ماجرای دوره نقاهت و این قرتی بازیا از بچگی تو فرهنگ لغتم نبود
فقط گذشتم
فقط رومو برگردوندم
مثل بچها که چشماشونو میبندن و دنیا براشون تموم میشه
تموم میکردم
سرمو فقط برگردوندم و نگاه نکردمو رو به جلو رفتم
و زمین هم که گرد
از این طرف رسیدبه ما!
و نشستم
در اوج خلسه
و نوشتم
نوشتم
نوشتم برای اونی که همیشه هستو منتظره تا صداش کنیم
یا یه وقتایی زرش میاد
میخواد همینجوری فقط زر بزنه غر بزنه گله کنه عین بچها لگد بزنه لج کنه....
و فقط یه مادر الهی صبر تحمل همچین موجودات زبون نفهم و گیجی رو داره
و باریدم
باریدم
باریدم گل دادی!
قششششششششششششششششششنگ سیفونو کشیدیم و خلاص
جالب بود این مصادف شدن 365 روز ها
حتی بعد این همه مدت
و دوبار نشستم پای اون پروپوزال کوفتی
و دوباره برگشتم به زندگی دنیوی خودم و یادم افتاد که هنوز باید بزنم تو سرم چون رفرنس عجنبی مرتبط ندارم
و این فرهیختهام که چقدر وجبشونو با این عجبنی ها اندازه میکنن
و صبح شد
صبح
با خوابی همچون هفتهای پیش کاملا هوشیار
به به چه هوای بهاری
اوکی باید امروز این شولت رو بندازم رو کولم ببرم دان تموم کنم پرو گوفتی رو
پس بیا حالمون خوب باشه
با لبخند تو آینه کانسیلر زدمو ریمل
با لبخند صبحانه خوردمو لقمه گرفتم برای مثلا ناهار به پاس نون باگتی که مامان خریده بود
و با لبخند زدم بیرون با برنامه این که الان برسم اتوبوس مجتبی شفیع زاده رو پلی میکنمو میشورم ببره همه حالو هوارو
زدیمو
حالیمیدم
رسیدیم مقصد پیاده شدیم کارت بزنیم خدا شیلنگو انداخت تو زمین
تا درب مترو
زیرو رو رو شست برد همه حالو هوارو!
از مترو فشار قبر اون ساعت زدیم بیرون
بعلللللللللللللله اینجا تهران است و هوا آفتاب
رسما بهار شده
تو خیابونام که رودخونه
خوشحال خوشحال نما طور ادامه میدادیم که یه گووووووووووووه در خیابون صاف و بازو بزرگ و اصلی فکر کرد که اینجا فرانسه میباشد و اجازه داره به خانوما علامت بده و دستای گوووووووووووووووووهشو دراز کنه
و اینجا بود
بله بله همینجا
لطفا فیلم رو رو همین صحنه نگه دارید
تمام قورت دادن یک هفته اخیر
جمع شد تو مغز اینجانب
و شد
شد یه تو سری جانانه تو سر اون مرتیکه گووووووووووووووووووووه
و البته یه تعدادی محدود از الفاظ نامناسب ولی عمیق
و نگم که عین اسب چه مصافتی رو 4نعل زد
و من
:l
و خدا یه وقتایی دست میزاره رو دست آرومت میکنه
یه وقتاییم یه سوژه میده که دستات خالی کنه عصبانیتتو
و امروز از اون روزا بود
خوبه دیگه هرکی یه جور زندگی داره و رابطه با مادرالهی
ماهم اینجوری
شوخی دستی داریم اصلا باهم
و خواستم بنویسم یه متن نیمه کوتاه پر مغز که بماند در سیفونک مجازم
و یادم افتاد که برادرجان فالو کردن و حتما اون شب رو هم به خوبی به خاطر دارنو الانکه داستان بشه و ماجرای چته و خوبیو چی شده و این داستان شروع بشه
هیچی دیگه
اومدم ورد باز کردم
4صفحه شده تا تالان
و به نظرم برای امروز تا همینجا کافیه
فقط امیدوارم کسی تا اینجاشو نخونده باشه که شرمنده پیگیریش میشم
زندگی زیباست
و خداوند به ما لبخند میزند
تامام!